خداوندا کفر نمی گویم پریشانم چه می خواهی تو از جانم؟! مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی. خداوندا! اگر روزی زعرش خود به زیر آیی لباس فقر پوشی غرورت را برای تکه نانی تنت بر سایه ی دیوار بگشایی تهی دست و زبان بسته به سوی خانه باز آیی زمین و آسمان را کفر می گویی نمی گویی؟ خداوندا! اگر در زیر گرما خیز تابستان تنت بر سایه ی دیوار بگشایی لبت بر کاسه ی مسی قیر اندود بگذاری و قدری آن طرف تر عمارت های مرمرین بینی و اعصابت برای سکه ای این سو و آن سو در روان باشد زمین و آسمان را کفر می گویی ؟! نمی گویی؟! خداوندا! اگر روزی بشر گردی زحال بندگانت با خبر گردی پشیمان می شوی از قصه ی خلقت،از این بودن،از ...